••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 باز در حجم زمستانی سردی دیگر

سایه گسترد شبی دیگر و دردی دیگر
شب نفرین شده ای رایت یلدا بر دوش
شب ننگی علم کشتن فردا بر دوش
شبی آشفته ، شبی شوم ، شبی سرگشته
شبی از سردترین قطب زمین برگشته
امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم
از لگدمال ترین سمت چمن می آیم
گفتنی ها همه راز است ولی خواهم گفت
سر این رشته دراز است ولی خواهم گفت
من فروپاشی ارکان وفا را دیدم
خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم
چه چمنها که نروئیده پریشان کردند
چه خداها که فدای دو سه من نان کردند
چه لطیفان که به پیران حبش بخشیدند
چه ظریفان که به مشتی تن لش بخشیدند
همه را دیدم و بر بستر خون خوابیدم
این حکایت تو فقط می شنوی ، من دیدم
شهر را با دهن روزه به دریا بردند
کوزه بر دوش به دریوزه به دریا بردند
آشنا ! مردی و عصمت به اسارت رفته
جرعه نه، جام نه میخانه به غارت رفته
دیده آماج کمان است قدم بردارید
سینه تاراج خزان است قلم بردارید
تا به کی زخم زبان رخنه کند در تن مان
و به جایی نرسد خون جگر خوردن مان
کم به این ورطه کشاندند و تحمل کردیم؟
کم به ما آب ندادند ولی گل کردیم؟
کم پراکنده شدیم از دم درهای بهشت؟
به گناهی که نکردیم و قلم زود نوشت ؟
کم تو را در تب بازار ملامت کردند؟
کم نوشتیم و نخواندند و قضاوت کردند؟
ترک این طایفه کن حلقه به گوش دل باش
تو سلیمانی و این ران ملخ ، عاقل باش
برقی این گونه که بر دوش زمین می بینی
شعله خرمن دین است چنین می بینی
آی پا بسته تن ، غلغله ی روح این جاست
پاره ای تخته بهل، هلهله ی نوح این جاست
به سر خانه اجدادی خود برگردید
شهر رسواست به آبادی خود برگردید
حالی از عقل درآ دشت جنونی هم هست
این طرف ورطه ی آغشته به خونی هم هست
فخر بازی یله کن روز نگونی هم هست
" یوم لا ینفع مالا و بننون" ی هم هست
چند فرسوده این آمد و شد باید بود
تا به کی شاهد فرسایش خود باید بود
سنگ در پای بیابان سپرت می کوبند
عده ای بی سر و پا، پا به سرت می کوبند
این خوارج همه را غرق ریا می بینم
بر سر نیزه نه قرآن که خدا می بینم
در شبی ننگ قلم گم شده؛ احساس که هست
در تف جنگ علم گم شده؛عباس که هست
مشت ها! حلقه به گوش در سندان نشوید
لقمه ها! این همه منت کش دندان نشوید
شعر پیراسته تقدیم فلانی مکنید
رخنه در دین خود از بیم فلانی مکنید
آلت دست فرو دست تر از خود نشوید
نردبان دو سه تن پست تر از خود نشوید
مگذارید مگس نغمه سرایی بکند
دیو در هیبت منصور خدایی بکند
ای مسلمان یل ناموس پرست خود باش
گبر اگر می شوی افسار به دست خود باش
بذر احساس در این وادی مشکوک مریز
قیمتی درّ دری در قدم خوک مریز
این زمستان که چمن را به مرض می خواند
بی سلاحی است فقط خوب رجز می خواند
بر حذر باش از این طایفه پیمان شکنند
میهمانان سر سفره نمکدان شکنند
پیش از افطار به مهر تو کمر می بندند
خوش که خوردند به نان و نمکت می خندند
دردها سر به هم آورده خدایا چه کنم؟
مثنوی واژه کم آورده خدایا چه کنم؟
هر بیابان زده مجنون شده یارب مددی
قاف تا قاف جگر خون شده یارب مددی
یا بزن از لب این قوم به دل دهلیزی
یا برانگیز در این طایفه رستاخیزی
شاید این چوب سترون گل امید شود
وین شب یائسه آبستن خورشید شود

حسن دلبری
+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,حسن دلبری,من فروپاشی ارکان وفا را دیدم,خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم, ساعت 14:38 توسط آزاده یاسینی